من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت و در تهاجم با زمان آتش زدم
كشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نمی كردم
یك كلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبیها رفتند و یار خوبی نموند
در یادم من به عشق منتظر ماندن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یادم رفت
من گرفتار سنگینی سكوتی هستم كه گویا قبل از هر فریادی لازم است . . .؟
نظرات شما عزیزان:
|